از برای \ری را\....
مهربانم سلام...
سلامی پر مهر به فراخنای مودت و محبت و سرشار از موهبت دوستی، سلامی به حدت معرفت و به کثرت ارادت و به غلظت اخلاص و به شدت عطوفت....
می دانی راستش کمی مشکل است ورود به سرزمین دارالسلام، سرزمین سلم و صلح و دوستی در زمانی که زمین کلبه احزان و ماتمکده ای حرمانزده از برای نسل ماست، کار با آن ور دنیا ندارم، اینجا در این حوالی گویی سال هاست که انسانیت گمشده است، خوبی ها در زمین مدفون شده و تخم پلشتی و ریا و فریبکاری بر روی زمین غرس شده اند...آه چه مشمئز کننده است زندگانی در میان نابخردان و شبزدگان و شب پرستان....چه منزجر کننده است عقیده ای که رجحان دهنده غم به شادی است چه عبث است خدایی که از قهقه دختران و از موی و زینت هایشان گریزان است! چه اسف برانگیز است مکتبی که بر ماتم و گریه و غم بنا شده و تعظیم شعائر پوسیده و پوک شده و خالی شده از مفهوم و محتوا را عین صواب شمرده و ثواب بر آن مترتب میکند...چه سخت است تحملِ مومن نمایان بی ایمان! از چه بگویم!!؟...بگذریم...
انیس جان...هنوز در ژرفنای وجود خویش کور سوی ایمانی به غیب می یابم....هنوز شعله ای از آن شراره روشنایی بخش و رها کننده آن خدای انسان دوست(پرومته)- که علی رغم میل سایر خدایان که می خواستند انسان را در زمستان جهل و زمهریر تاریکی و غفلت نگه دارند از قله پارناس و سرزمین خدایان به سرقت برده و به انسان بخشید- را در نهاد خود حس میکنم.....هنوز به قدر قطره ای ایمان دارم....
مهتاب جان....میخواهم که در این وانفسای بی مروتی مردمان، و در این کشاکش مغموم کننده زنده بودن و در این مملکت خراب آباد قول بدهیم به یکدیگر که هیچ وقت از خوب بودن و ساده بودن نا امید و دلزده نشویم....هیچ وقت ما نیز همرنگ جماعت نشویم چرا که، " زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست/ هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود. صحنه پیوسته به جاست/ خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد." بیا که در راهی که برگزیده ایم ثابت قدم باشیم و از شنعت زنندگان هراسی نداشته باشیم....
خورشید جان....من نیز واقفم به زیستن در فصل سرد ولی ایمان دارم که از برای طلوع آفتاب بهار می شود کاری کرد، می شود شوق دیدن طلوع را در دل زنده نگه داشت، می شود هم دست وهمداستان زیبایی و دانایی و نیکویی از برای خواندن دوباره سرود مهر و برادری و برابری شد....آری کنون از اعماق تاریکی قلم فرسایی میکنم اما چشم به شعشعه نوری که از جانب روزنی در دور دست می آید دوخته ام که به امید نیل به آن همچنان زندگی میکنم....
دوست دارت سهیل.
پ.ن: حس کردم که باید بنویسم، دلنوشته ای بود برای مخاطب خاصم.